بچه ها اینقدر الان عصبانیم که حد نداره قبلا در مورد رفتار پدر مادر و مادر بزرگم بهتون گفته بودم تو این تایپیک :
...رفتار پدر مادرم...
ماجرا اینه که رفتم ثبت نام کردم واسه کربلا و انشاالله یکشنبه دارم میرم یه مشکل فوق بزرگ دارم که پدر مادرم و مادر بزرگم شدید روم حساسن انگار بچه 5 ساله داره میره مسافرت.صبحی مامان بزرگم دیده تو اخبار گفتند که کسایی که اربعین میرن کربلا 7.8 ساعت معطل میشن و باید وایسن تو مرز و اتوبوس نیست و این حرفا بعد مامانم که زنگ زده خونه خالم مامان بزرگم اینو بهش گفته شبی ساعت 10 خسته و مونده از جلسه انجمن دانشگاه اومدم مامانم میگه یه زنگ بزن خونه خالت مامان بزرگت کارت داره و اخبار اینطوری گفته حالا که زنگ زدم میبینم مامان بزرگم بیحاله بهش میگم قضیه چیه چرا بیحالی میگه صبح اخبار اینطوری گفته و اینقد به خاطر تو گریه کردم گفتم حالا بچم باید بره اونجا سرما معطل بشه و یوقت بلایی سرش نیاد و اگه میدونستم جدی هستش تصمیمت خودمم باهات میومدم و میگفتم پدر مادرتم بیان و تنها نمیذاشتیم بری و پدر مادرت و من جز تو کسی را نداریم و این حرفا و فکر بابا مامانت باش مگه چند تا بچه دارن منم بهش 2 ساعت توضیح دادم که اینی که معطل میشن واسه کسایی هستش که انفرادی میرن و همه چیشون رو هوا هستش اونجا ولی من کاروانی از طرف دانشگاه دارم میرم تا هتل و صبحونه و نهار شاممون هم معینه از روز اول تا روز آخر بعد میگه تو که کم خوراکی اونجا یهو مریض میشی یا غذا بهت نمیسازه مسموم میشی
بچه ها رسما اعتراف میکنم اعتماد به نفسم نابود شده واقعا نمیدونم باید در مقابل این رفتار چیکار کنم بابا 24 سالم شده بچه نیستم والا از خودم بلدم مراقبت کنم حالا اصلا بگیم 10 ساعت معطل بشیم چطور میشه مگه اصلا بگیم شب تو سرما رو خاک بخوابم با یه پتو مگه قراره چی بشه خب من مردم جوونم نازنازی نیستم که یا بدتر از همش اونجا سرما بخورم خب چهارتا قرص میخورم خوب میشه چه اتفاق بزرگی قراره بیوفته مگه چرا اینا اینطوری میکنن هم خودشون را ناراحت میکنن با این رفتارا هم منو .این رفتاراشون باعث شده کسایی که بار اول باهام در ارتباط میشن فکر کنن من یه بچه ننر مامانی لوسم که هیچکاری بلد نیستم انجام بدم اگه خانوادم نباشم ..وقتی هم بهشون غر میزنم میگن ما که جز تو بچه ای نداریم اگه واسه تو نگران نباشیم واسه کی باشیم ..
خسته شدم دیگه یه روش بهم نشون بدید نیاید بگید تا خودت پدر مادر نشی درک نمیکنی من الان دارم نابود میشم با این رفتارها .خجالت میکشم جلوی دوستام و کارمندام وقتی مامانم تو دانشگاه یا شرکت 500 بار زنگم میزنه چیکار میکنی نهار چی میخوری بگم بابات بره برگ بگیره .خورشت سبزی میخوری واست درست کنم فست فود نخوری مریضی میشی ها ساندویچ نخور برو کباب بخور برو مرغ بخور
از بس از بچگی تو حلقم کردن مواظب باش با هرکسی ارتباط نداشته باش رفیق نشو مواظب باش تیغت نزن پول خرج فلانی نکن این اومده ازت پول بچابه به فلان دختر محل نزار اومده بهت وصله بچسبونه مواظب باش خام دخترا تو دانشگاه نشی مواظب باش گولت نزنن و بعد بخوان زنت بشن الان ملکه ذهنم شده که تو 24 سالگی هنوز یه رفیق صمیمی ندارم آخه من به کی بگم این حرفای دلمو
چند سال پیش آرزوم بود بیام تهران برم کلاسهای بازیگری پرویز پرستویی یا امین تارخ شرکت کنم یه دوره یکساله ولی به خاطر همین حرفا و نگرانی های بیخود نرفتم و الان دارم حصرتشو میخورم
بچه ها راهنماییم کنید چجوری از این رفتارها نجات پیدا کنم دیگه دارم کم میارم من چجوری به اینا بفهمونم که من یه مرد بزرگ شدم تیتیش مامانی نیستم از خودم بلدم مراقبت کنم بچه نیستم اینقدر این چند وقته هی شنیدم که نرو بزار با هم بریم بزار یه وقت دیگه الان شلوغه میخوای بری تو خلوتی با هواپیما برو که احساس پوجی میکنم نسبت به سفرم بدبین شدم و دلسرد همش میگم نکنه اتفاقی بیوفته افکار منفی داره نابودم میکنه اعتماد به نفس دیگه ندارم همش داره به خودم تلقین میشه که نکنه هنوز بچه ام شاید من بچه هستم شاید هنوز به بلوغ فکری و عقلی نرسیدم شاید هنوز مرد زندگی نشدم یعنی من میخوام یه زمانی لقب شوهر داشته باشم من قراره پدر بشم ؟؟؟